کد مطلب:223793 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:128

زیرکی مأمون
یحیی بن اكثم قاضی گفت شبی در خدمت مأمون بودم چون بخفت پس از اندكی بیدار شد و گفت زیر پای من چیست؟ من نگاهی كردم چیی ندیدم - صدا كرد شمع آوردند زیر بستر او ماری بود بكشتند.

من گفتم امیرالمؤمنین با كمال فضل علم غیب هم می دانند گفت معاذالله اما در این دم هاتفی مرا آواز داد و این ابیات بر من خواند من خفته بودم و بیدار شدم.



یا نائم اللیل انتبه

ان الخطوب لهاسری



ثقة الفتی بزمانه

ثقة محللة العری



دانستم حادثه ای است كه نزدیك می شود و آن حادثه این مار بود كه كشته شد. [1] .

مأمون ادیب و زكی بود یكی از شعرا مروان بن ابی حفصه گفت من شعرشناس چون مأمون ندیدم وقتی قصیده ای بر او عرض كردم و این بیت از آن جمله بود:



اضحی امام الهدی المامون مشتغلا

بالدین و الناس بالدنیا مشاغیل



مأمون گفت مدح در این شعر بیش از این نیست كه مرا بیك بیوه زن عجوزه در سجاده نماز كه تسبیح در دست داشته باشد و ذكر گوید تشبیه كرده ای اگر من بكار دین مشغول شوم دنیا را از مشرق تا مغرب چه كسی اداره می كند؟

شاعر گفت چگونه گویم؟ مأمون گفت بسبكی كه جریر جهت عمر عبد العزیز گفته است:

فلا هو فی الدنیا یضیع نصیبه

و لا غرض الدنیا عن الدین شاغله

همه ادباء و علماء حاضر تقدیر و تحسین كردند. [2] .

ابن شهر آشوب نقل می كند كه امام علیه السلام درباره ی لباس بی نیازی فرمود:



لبست بالعفة ثوب الغنی

و صرت امشی شافح الراس



لست الی النسناس مستأنسا

لكننی آنس بالناس



اذا رایت البامن ذی الغنی

تهت علی التالیه بالیاس



ما ان تفاخرت علی معدم

و لا تصنعت لا فلاس





[ صفحه 204]




[1] تجارب السلف ص 161.

[2] تجارب السلف ص 160.